فصل1: زندگی بی حاصل - برگ اول
تازه چشم باز کرده بود که می جست. نوزادی بود سرگرم به پستانی، دنیایش همان بود.
بزرگتر که شد به عروسک ها دل بست، و دیگر دنبال پستان نبود. مدام می کوشید تا عروسکی بیابد.
کمی بعد عاشق دوچرخه ای شد، و عروسک ها دل آزار شدند. قلکش را به امید رسیدن به دوچرخه پر می کرد.
پس از مدتی از اشتیاق داشتن لپ تاپ دیگر سراغ دوچرخه اش را نمی گرفت.
بزرگتر شد، معشوقه ای دلش را برد. لپ تاپ و موبایل و تبلت هم دیگر برایش کم بودند. او را می خواست و می کوشید.
ماه ها و سال ها گذشت، و معشوقه های متعدد و متنوع هم بالاخره برایش تمام شدند، خانه ای آنچنانی در ذهنش نقش بسته بود و می جنبید تا خانه را بخرد.
مدتی گذشت و خانه ها را وجب به وجب بزرگتر کرد. اما دیگر قصرها هم راضیش نمی کردند. اما او همچنان بیشتر می خواست.
می خواست و می کوشید و می رسید و خسته می شد و دیگری را می خواست و می کوشید و می رسید و خسته می شد.... گویا این تکرار پایانی نداشت؛ حتی با رسیدن به تمام دنیا!