فصل1: زندگی بی حاصل - برگ چهارم
مادامی که انسان شناخت روشنی از خود، از هستی و از نقش خودش در هستی نداشته باشد، مانند گمشده ی فراموشکاری است در این عالم، که نه می داند کیست و نه می داند کجاست و نه می داند چه باید بکند. در نتیجه بازیچه ی شرایط و موقعیت ها و اسیر حرف و رفتار آدمک ها و محکوم عادت ها و غریزه ها خواهد بود؛ درست مانند تکه چوبی که در بندِ خروش امواج است و بادها او را به خوش رقصی وا می دارند و به صخره های قوانین هستی می کوبند و موج تضاد ها و تناقضات را بر سرش آوار می کنند. این اسارت و محکومیت، و این ضربه ها و فشارها، رنج ها و شکستگی ها و غصه ها را به دنبال می آورند و این انسان را به اضطرار و بی قراری می کشانند و ضرورت استقلال و هماهنگی را به او می فهمانند؛ استقلالی از عوامل بیرونی، در فکر و احساس و عمل، که هماهنگ و منطبق با قواعد بازی این دنیا باشند.
و این انسان گمشده، این چنین نیاز خود به یک طرح کلی هماهنگ با نظام این عالم، که او را از تمام جبرها آزاد کند را احساس می کند و به ضرورت آن پی می برد. گام اول این طرح هماهنگ، رسیدن به شناختی مطمئن و بینشی صحیح در رابطه با انسان و هستی و نقش انسان در هستی است، که در فصول آینده به قدر بضاعت به آن خواهیم پرداخت.
این تفکر چیزی برای گفتن نداره جز کلمات پر طمطراقی که خودش رو زیر اون مخفی کرده و تازه کارشم با نقد به همین کلمات پر طمطراق شروع کرده ولی افسوس خودش درگیر اون شده!!؟؟
رو چیزای که خوندید یا شنیدید که تاثیرش تو این نوشته ها معلومه بیشتر فکر کنید...
این تفکر اساسا بر باده...!!!